جنگل های سرگردان

وبلاگ/شعرهای سید سکندر حسینی بامداد

با چهره‌ی یک دختر قشلاقی ساده
خود را برای سوختن کرده‌است آماده

آن دختری که در دلش آتشفشان دارد
کوهی که در آماج توفان‌است استاده

هر روز بعد از ظهر با یک بقچه دلتنگی
تنهایی‌اش را می‌برد در گوشه‌ی جاده

خود را تصور می‌کند مثل سگ ولگرد
برگردنش افتاده از اندوه قلاده

نوشیده جای آب جرعه‌جرعه خون دل
بیرون شود تا از سر او مستی باده

یک لحظه خلوت می‌کند در گوشه‌ی مسجد
یا که پناهش می‌شود دامان سجاده

آواز می‌خواند غمش را در سکوتی سرد
کنج قفس این دختر زیبای آزاده

پرپر شده در پشت پلکش آرزوی سبز
در چشم او یک اتفاق تلخ افتاده

من یک کویر خسته او یک رود دل تنگ است
کی می‌شود یکجا دوباره این دو دلداده

نوشته شده در شنبه بیستم بهمن ۱۴۰۳ساعت 18:0 توسط سید سکندر حسینی بامداد | |

خاموش،روشن بازهم... هی می‌شود خاموش
خورشید من دارد پیاپی می‌شود خاموش

برق نگاهت روشنی بخش بهار من
در لحظه‌ی دلتنگی دَی می‌شود خاموش

وقتی که اینجا عشق آوازی نخواهد داشت
فریادهای دلکش نی می‌شود خاموش

میخانه‌ی چشم تو تا افتاد از رونق
در من صدای قلقل مَی می‌شود خاموش

یک قرن شد در آتش جنگ و جنون هستیم
این شعله‌ی اندوه ما کی می‌شود خاموش

پشت سرت جامانده صدها جاده‌ی بن‌بست
این راه پر خم عاقبت طی می‌شود خاموش

نوشته شده در سه شنبه یازدهم دی ۱۴۰۳ساعت 8:45 توسط سید سکندر حسینی بامداد | |

در میان‌کوچه‌ها عطراقاقی ریخته
خاطرات تلخ را کنج اتاقی ریخته

سینه‌اش آتشفشان زخم‌های بی‌شمار
شعله‌ی سرکش که بر روی اجاقی ریخته

تکیه داده بازهم بر صخره‌ی بازوی من
آبشار گیسوانش اتفاقی ریخته

لذت انگور نیشابور جاری از لبش
مستی‌اش را در پیاله باز ساقی ریخته

عشق را از بلخ تا بغداد با خود برده‌است
طرز هندی را که در سبک عراقی ریخته

خمره خمره نشئه‌ای را که تعارف کرده بود
جرعه‌ای در جام من مانده‌است و باقی ریخته

نوشته شده در دوشنبه نوزدهم آذر ۱۴۰۳ساعت 8:59 توسط سید سکندر حسینی بامداد | |

ترک دوری کن بیا حداقل نزدیک‌تر
هست تقدیر من و تو از ازل نزدیک‌تر

دامن گلدار می‌پوشد دوباره شادیان
می‌شود هر لحظه که ماه حمل نزدیک‌تر

باغ‌های قریه پیش پای تو گل می‌کند
هر قدر که می‌شوی در این محل نزدیک‌تر

هرلب تو مصرعی از شعرهای حافظ‌ است
ابروانت هم به یک ضرب المثل نزدیک‌تر

رودکی از تار گیسوی تو چنگ آموخته
مکتب چشم تو با شیخ اجل نزدیک‌تر

پشت پلک تو رصدخانه‌ است با آن ناگهان
شد ابوریحان به صدها راه حل نزدیک‌تر

مستی خیام و مولاناست در آغوش تو
می‌شوی در هر دقیقه یک بغل نزدیک‌تر

نوشته شده در یکشنبه بیست و سوم اردیبهشت ۱۴۰۳ساعت 8:53 توسط سید سکندر حسینی بامداد | |

‍ برق چشمانت ستاره شال سبزت آسمان

پخش شد زیبایی‌ات در چارسوی این جهان

لحظه‌ای در پیکر بودا تجلی می‌کنی

عاشقت صدها خدای مست عهد باستان

نقش سنگی ترا در مصر پیدا کرده‌اند

کشف شد یک تکه‌ات از غارهای بامیان

فالگیران چله‌ها دنبال چشمت بوده‌اند

یافتند آخر تو را در گوشه‌ی یک استکان

سینه‌ی تو ساحل دریای نا آرام هند

ماهیان دارند در آغوش گرمت آشیان

شاه‌دخت بلخی و دیدم هزاران سال بعد

مینیاتوری اندام تو را در اصفهان

ساعتی موسیقی آرام شعر فارسی

لحظه‌ای در دست آرش می‌شوی تیر وکمان

تو نسیم صبحی و از دشت لیلی می‌وزی

یا گل سرخی میان دشت‌های شادیان

نوشته شده در دوشنبه بیستم فروردین ۱۴۰۳ساعت 0:24 توسط سید سکندر حسینی بامداد | |

از برق چشمانت زمین و آسمان روشن

تا آمدی دنیای من شد ناگهان روشن

از گام‌هایت پخش شد موسیقی باران

در دست‌هایت می‌شود رنگین کمان روشن

خورشیدی و یک صبح را در بلخ می‌تابی

یک روز دیگر می‌شوی در اصفهان روشن

یک لحظه ماه کابلی و لحظه‌ای دیگر

شمعی میان غارهای بامیان روشن

عشق تو مثل شعله‌ی در قلب یک کوه‌است

همواره در من مانده این آتشفشان روشن

من بودم و دنیای در تاریکی مطلق

پلکی زدی شد بار دیگر این جهان روشن

نوشته شده در یکشنبه بیست و هفتم اسفند ۱۴۰۲ساعت 22:6 توسط سید سکندر حسینی بامداد | |

ساختم دور خودم دیوار چین کوچکی
عشق دامن‌گیر من شد در سنین کوچکی

بازهم در بین آغوش تو کشور ساختم
در میان بازوانت سرزمین کوچکی

می‌شود از زیر پاهای تو جاری چشمه‌سار
پشت هرگام تو می‌پیچد طنین کوچکی

روسری‌ات پرچم جنگ است در دستان باد
حلقه‌ی گیسوی تو حبل‌المتین کوچکی

پادشاهم تخت و بختم را گرفته روزگار
مانده در یک گوشه‌ی تاجم نگین کوچکی

پیش پایت ریختم دار و ندارم را ولی
می‌نشیند بر لب‌تو آفرین کوچکی

بر سر زخمم نمکدانی شکست و ناگهان
اژدهایی شد برون از آستین کوچکی

از شکوه نوبهار بلخ و نوروز کهن
مانده روی سفره‌ی ما هفت‌سین کوچکی

نوشته شده در دوشنبه نهم بهمن ۱۴۰۲ساعت 21:59 توسط سید سکندر حسینی بامداد | |

برپاست رقص و شیون افلاک در من
کوهم که پیچیده‌است این پژواک در من

دمبوره در من نغمه می‌خواند شب وروز
جاری‌ست این سمفونی غمناک در من

در بلخم و از عشق می‌سوزم همیشه
آتشفشان کرده به پا این خاک در من

بر چشم‌هایت اعتیاد تلخ دارم
گل کرده چندین بوته‌ی تریاک در من

از زخم‌های دشنه‌ها مستم به قدری
جوشیده‌ چون فواره خون تاک در من

از باغ‌های قندهار و بلخ و کابل
جامانده تنها جنگلِ خاشاک در من

من کاوه‌ی آهنگرم افتاده در بند
در کنج زندان دلم ضحاک درمن

نوشته شده در سه شنبه نهم آبان ۱۴۰۲ساعت 22:15 توسط سید سکندر حسینی بامداد | |

نوروز از راه آمده بر تن گل‌سرخ
همراه با آلاله و سوسن گل‌سرخ

آغوش واکرده‌است سمت کوهپایه
از آبشار و رود آبستن گل‌سرخ

گل می‌کند لبخند بر روی لبانش
وا می‌شود هنگام خندیدن گل‌سرخ

گل‌دوزی گلبرگ‌ها بر قامت دشت
پوشیده‌است از عشق پیراهن گل‌سرخ

یک شادیان شادی برایم هدیه کرده‌
همراه خود آورده یک دامن گل‌سرخ

غم آمد و دشت شقایق سوخت در باد
گل‌کرد تا در هیئت یک زن گل‌سرخ

موسیقی «ملاممدجان» رفته از یاد
دارد میان نغمه‌ها شیون گل سرخ

در چارسوی باغ سیم خار داراست
افتاده درچنگال اهریمن گل‌سرخ

نوشته شده در پنجشنبه سوم فروردین ۱۴۰۲ساعت 9:44 توسط سید سکندر حسینی بامداد | |

پنهان شده یک بغض باران خیز درچشمت
شد غرق در چشمت جهان من نیز درچشمت

پلکی زدی واشد طلسم قلعه‌ی جادو
مخفی‌ست یک نیروی سحر آمیز درچشمت

رفتم به عمق چشم‌هایت ناگهان حل شد
صدها معمای شگفت انگیز درچشمت

در گوشه‌ی آغوش تو آرامگاه من
آورده‌ام ایمان به رستاخیز در چشمت

تو دختری از بلخ از یک روستای دور
جاری‌ست رود و چشمه وکاریز درچشمت

از چشم‌هایت عشق استخراج شد دیدم
جان داده صدها خسرو و پرویز درچشمت

با مولوی در کوچه‌های بلخ می‌رقصی
جاری‌ست شور شمس تا تبریز درچشمت

تاراج شد با یک نگاهت بلخ و نیشابور
داری هزاران لشکر چنگیز درچشمت

نوشته شده در یکشنبه دوم مرداد ۱۴۰۱ساعت 0:53 توسط سید سکندر حسینی بامداد | |
طراح قالب پیچك دات نت