جنگل های سرگردان
وبلاگ/شعرهای سید سکندر حسینی بامداد
با چهرهی یک دختر قشلاقی ساده آن دختری که در دلش آتشفشان دارد هر روز بعد از ظهر با یک بقچه دلتنگی خود را تصور میکند مثل سگ ولگرد نوشیده جای آب جرعهجرعه خون دل یک لحظه خلوت میکند در گوشهی مسجد آواز میخواند غمش را در سکوتی سرد پرپر شده در پشت پلکش آرزوی سبز من یک کویر خسته او یک رود دل تنگ است خاموش،روشن بازهم... هی میشود خاموش میخانهی چشم تو تا افتاد از رونق در میانکوچهها عطراقاقی ریخته سینهاش آتشفشان زخمهای بیشمار تکیه داده بازهم بر صخرهی بازوی من لذت انگور نیشابور جاری از لبش عشق را از بلخ تا بغداد با خود بردهاست خمره خمره نشئهای را که تعارف کرده بود ترک دوری کن بیا حداقل نزدیکتر برق چشمانت ستاره شال سبزت آسمان پخش شد زیباییات در چارسوی این جهان لحظهای در پیکر بودا تجلی میکنی عاشقت صدها خدای مست عهد باستان نقش سنگی ترا در مصر پیدا کردهاند کشف شد یک تکهات از غارهای بامیان فالگیران چلهها دنبال چشمت بودهاند یافتند آخر تو را در گوشهی یک استکان سینهی تو ساحل دریای نا آرام هند ماهیان دارند در آغوش گرمت آشیان شاهدخت بلخی و دیدم هزاران سال بعد مینیاتوری اندام تو را در اصفهان ساعتی موسیقی آرام شعر فارسی لحظهای در دست آرش میشوی تیر وکمان تو نسیم صبحی و از دشت لیلی میوزی یا گل سرخی میان دشتهای شادیان از برق چشمانت زمین و آسمان روشن تا آمدی دنیای من شد ناگهان روشن از گامهایت پخش شد موسیقی باران در دستهایت میشود رنگین کمان روشن خورشیدی و یک صبح را در بلخ میتابی یک روز دیگر میشوی در اصفهان روشن یک لحظه ماه کابلی و لحظهای دیگر شمعی میان غارهای بامیان روشن عشق تو مثل شعلهی در قلب یک کوهاست همواره در من مانده این آتشفشان روشن من بودم و دنیای در تاریکی مطلق پلکی زدی شد بار دیگر این جهان روشن ساختم دور خودم دیوار چین کوچکی بازهم در بین آغوش تو کشور ساختم میشود از زیر پاهای تو جاری چشمهسار روسریات پرچم جنگ است در دستان باد پادشاهم تخت و بختم را گرفته روزگار پیش پایت ریختم دار و ندارم را ولی بر سر زخمم نمکدانی شکست و ناگهان از شکوه نوبهار بلخ و نوروز کهن برپاست رقص و شیون افلاک در من نوروز از راه آمده بر تن گلسرخ پنهان شده یک بغض باران خیز درچشمت پلکی زدی واشد طلسم قلعهی جادو رفتم به عمق چشمهایت ناگهان حل شد در گوشهی آغوش تو آرامگاه من تو دختری از بلخ از یک روستای دور از چشمهایت عشق استخراج شد دیدم با مولوی در کوچههای بلخ میرقصی تاراج شد با یک نگاهت بلخ و نیشابور
خود را برای سوختن کردهاست آماده
کوهی که در آماج توفاناست استاده
تنهاییاش را میبرد در گوشهی جاده
برگردنش افتاده از اندوه قلاده
بیرون شود تا از سر او مستی باده
یا که پناهش میشود دامان سجاده
کنج قفس این دختر زیبای آزاده
در چشم او یک اتفاق تلخ افتاده
کی میشود یکجا دوباره این دو دلداده

خورشید من دارد پیاپی میشود خاموش
برق نگاهت روشنی بخش بهار من
در لحظهی دلتنگی دَی میشود خاموش
وقتی که اینجا عشق آوازی نخواهد داشت
فریادهای دلکش نی میشود خاموش
در من صدای قلقل مَی میشود خاموش
یک قرن شد در آتش جنگ و جنون هستیم
این شعلهی اندوه ما کی میشود خاموش
پشت سرت جامانده صدها جادهی بنبست
این راه پر خم عاقبت طی میشود خاموش
خاطرات تلخ را کنج اتاقی ریخته
شعلهی سرکش که بر روی اجاقی ریخته
آبشار گیسوانش اتفاقی ریخته
مستیاش را در پیاله باز ساقی ریخته
طرز هندی را که در سبک عراقی ریخته
جرعهای در جام من ماندهاست و باقی ریخته
هست تقدیر من و تو از ازل نزدیکتر
دامن گلدار میپوشد دوباره شادیان
میشود هر لحظه که ماه حمل نزدیکتر
باغهای قریه پیش پای تو گل میکند
هر قدر که میشوی در این محل نزدیکتر
هرلب تو مصرعی از شعرهای حافظ است
ابروانت هم به یک ضرب المثل نزدیکتر
رودکی از تار گیسوی تو چنگ آموخته
مکتب چشم تو با شیخ اجل نزدیکتر
پشت پلک تو رصدخانه است با آن ناگهان
شد ابوریحان به صدها راه حل نزدیکتر
مستی خیام و مولاناست در آغوش تو
میشوی در هر دقیقه یک بغل نزدیکتر


عشق دامنگیر من شد در سنین کوچکی
در میان بازوانت سرزمین کوچکی
پشت هرگام تو میپیچد طنین کوچکی
حلقهی گیسوی تو حبلالمتین کوچکی
مانده در یک گوشهی تاجم نگین کوچکی
مینشیند بر لبتو آفرین کوچکی
اژدهایی شد برون از آستین کوچکی
مانده روی سفرهی ما هفتسین کوچکی
کوهم که پیچیدهاست این پژواک در من
دمبوره در من نغمه میخواند شب وروز
جاریست این سمفونی غمناک در من
در بلخم و از عشق میسوزم همیشه
آتشفشان کرده به پا این خاک در من
بر چشمهایت اعتیاد تلخ دارم
گل کرده چندین بوتهی تریاک در من
از زخمهای دشنهها مستم به قدری
جوشیده چون فواره خون تاک در من
از باغهای قندهار و بلخ و کابل
جامانده تنها جنگلِ خاشاک در من
من کاوهی آهنگرم افتاده در بند
در کنج زندان دلم ضحاک درمن
همراه با آلاله و سوسن گلسرخ
آغوش واکردهاست سمت کوهپایه
از آبشار و رود آبستن گلسرخ
گل میکند لبخند بر روی لبانش
وا میشود هنگام خندیدن گلسرخ
گلدوزی گلبرگها بر قامت دشت
پوشیدهاست از عشق پیراهن گلسرخ
یک شادیان شادی برایم هدیه کرده
همراه خود آورده یک دامن گلسرخ
غم آمد و دشت شقایق سوخت در باد
گلکرد تا در هیئت یک زن گلسرخ
موسیقی «ملاممدجان» رفته از یاد
دارد میان نغمهها شیون گل سرخ
در چارسوی باغ سیم خار داراست
افتاده درچنگال اهریمن گلسرخ
شد غرق در چشمت جهان من نیز درچشمت
مخفیست یک نیروی سحر آمیز درچشمت
صدها معمای شگفت انگیز درچشمت
آوردهام ایمان به رستاخیز در چشمت
جاریست رود و چشمه وکاریز درچشمت
جان داده صدها خسرو و پرویز درچشمت
جاریست شور شمس تا تبریز درچشمت
داری هزاران لشکر چنگیز درچشمت
| طراح قالب پیچك دات نت |

